یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

الاهه عشــــــــــــق(یاغمور)

یاغمور در این مدت

  گل من فقط عاشق پوشیدن لباس بزرگتر هاست خوابی ناز تو بغل بابابیی بازی تو کمد لباس خالی اینم لحاف و تشک نوه ام بازی با پیشی خاله رویا رفته سفر و.. بهترین فرصت برای بازی با عروسک اون فقط یک نگاه...! گوش دادن به موزیک سرگرم کردن بَبی انقدر به خاله گیر داد تااااااااا خاله با لباس کردش زیر دوش   ...
21 فروردين 1392

عکسهای یاغمور در این چند ماه

چند ماهی میشه که انا اینا ا اسباب کشی کردن و ما هم با اونها نقل مکان کردیم و  متاسفانه فعلا نتونستیم اینترنت و وصل کنیم و امروز طلسم و شکوندم و از خونه خاله  شهره اومدم تا انچه در این چند ماه گذشت و برات بذارم     نگاه های خیره وروجک ها به اسباب های خونه صبح اسباب کشی و گرسنگی کوتوله ها خرابکاری یاغموری تو خونه جدید تو این چند مدت بیچاره نوه ام ضعیف شده داره بهش رسیدگی میکنه یاغموری تو خونه عزیز و بازی با پیشی بمباران خونه توسط یاغمور دخترم همش وقتش و به رسیدگی به دیگران میذاره ...
20 فروردين 1392

به خیر گذشت

      دیروز صبح بیدار شدم و دیدم همه خوابن منم اومدم با خیال راحت نشستم پای نت نیم ساعت بعد دیدم یاغمور صدام میکنم رفتم و جاش و عوض کردم همین که خواستم بشینم  صدای گریه اش اومد بدو بدو رفتم پیشش سرش خورده بود به گوشه دیوار و شدید کبود و باد کرده بود. بعد صبحانه چایی اوردم گذاشتم زمین که سرد بشه بخوریم یاغمور چادر رو داشت میدادبه من که سرش کنم به دست و پاش پیچید و کم مونده بود بیفته رو چایی داغ و بسوزه که فورا سینی رو کشیدم عقب. عصر داشت با دمپایی بازی میکرد که دستش سُر خورد با صورت افتاد رو گوشه دمپایی و صورتش کبود شد. شب با...
1 اسفند 1391

سپندارمذگان مبارک

  دیروز روز عشق ایرانیان بود منم تصمیم گرفتم خونه رو تزیین کنم تا یک جشن کوچولو بگیریم که اونم عصر بابایی زنگید و گفت شب نمیام و منم کسل شدم و  بیخیال همه چیز اما شب 10:30 دیدم در میزنن و باز کردم بابایی پشت در بود دلش نیومده بود تو این روز ما رو تنها بذاره اما من حتی شام هم نپخته بودم و بابایی گفت بخاطره دیر در اومدن از سر کار شیرینی فروشی ها بسته بود (خوب باشه)من هم بدون کیک جشن میگیرم!در عرض20 دقیقه غذای مورد علاقه بابا رو پختم   و بعد شام تا 1 شب حرفیدیم ،بازی و چون شما زحمت کشیده بودید و امروز بیش از حد تصورت خسته ام کرده بودی به محض خوابیدنت منم قر...
30 بهمن 1391

استخون خوری2

    دیشب برا گلم سوپ قلم پخته بودم ویاغمورم بیشتر از خوردن خود سوپ خوردن قلمش و دوست داره بچه ام دستش خسته شده گذاشته زمین تا کمی استراحت کنه و اینم وضع لباساش و اینم نشانه انرژِی که از صرف غذا گرفته ...
29 بهمن 1391

پیوندتان مبارک

  دیروز از ظهر بیرون بودیم وخرید میکردیم یک جفت کفش مجلسی برا من و یک سارافون برا یاغمور خریدیم و عصر هم دنبال خونه اجاره ای برا آنا اینا بودیم و تو هم تو خونه خالی کلی ذوق میکردی و ای ن ور اون ور میرفتی شب به جشن حنا بندون خاله سعیده(دوست مامان)دعوت بودیم تو دقایق اول گریه میکردی و ترسیده بودی اما کمی بعد با اون دست های توپول کوچولوت دست میزدی میرقصیدی قاطی جمع شده بودی و این ور اون ور میدویدی 1 شب با تنی خواسته خوابیدی واینم روز بعد عروسی فدات بشم که اینقدر عاشق پوشیدن کفش بزرگتر از پاتی     آخه درست وای...
27 بهمن 1391

ولنتاین مبارک

    امروز ظهر رفتیم کادئو بابایی رو از بازار گرفتیم و  سر راه یک جعبه کادئو هم گرفتم  و اومدیم خونه بعد کمی استراحت شب بابایی اومد و یک جشن  کوچیک گرفتیم (همین که عشقم کناره ام هر لحظه پایکوبی میکنم )وبابا   هم پول نقد داد البته به تو هم داد آخه تو این وسط چه کاره ای میدونم توهم عشق بابا جونی ولنتاین امسالمون هم اینجوری گذشت خدایا تا سال دیگه اگه عمری باقی موند حتما پولی هم باقی بمونه تا شرمنده همسرمون نشیم کادئو من به بابا چقدر هم رو انگشتش قشنگ دیده میشه مبارکت باشه نفسم   که توش سفارش دادم نوشتن ...
26 بهمن 1391

تقدیم به همسرم

  چقدر کم توقع شده ام نه آغوشت را می خواهم نه یک بوسه نه دیگر بودنت را.. همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست مرا به آرامش می رساند…. حتی اصطحکاک سایه هایمان… میتــرســم… کسـی بــوی ِ تنـت را بگیــرد نغمــه ِ دلـت را بشنــود و تو خــو بگیــری به مـــآنـدنـش!!! چـه احســآس ِخـط خطــی و مبـهـمـیسـت! ایــن عــآشقــآنـه هــآی حســود مــن …     چشمانم را می بندم و تو را در کنار خود می بینم. نمیدانم این چه نیروئی ست که مرا به سوی تو می کشاند ! هروقت که تنهایی ها ب...
25 بهمن 1391

بازار

امروز صبح بعد صبحانه تصمیم گرفتم برم بازار تا از اونجا کادئو بخرم که بابایی هم با ما اومد و تودوباره خواستی خودت راه بری   ما هم گذاشتیمت زمین کم مونده بود بین جمعیت گم بشی و زیر پا بمونی بغلمونم میکردیم گریه میکردی که بذارید زمین انقدر اینجوری اذیتمون کردی تا آخر سر صدای بابایی رو هم در آوردی از یک طرف هم خاله همش عین بچه های 7 ساله تو پاساژ ها گیر میداد سوار آسانسور بشیم منم دیدم کم کم اوضاع داره ...وبابایی عصبانی میشه فورا کادومو سفارش   دادم و دنبال دستمال سر برا تو بودیم میتونم بگم راحت همه مغازه های تربیت و گشتیم اما پیدا نکردی...
24 بهمن 1391