یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

الاهه عشــــــــــــق(یاغمور)

دخمل خلاقم

        دیروز داشتم خونه رو جارو میکشیدم و تو همش از دستم میگرفتی و نمیذاشتی کارمو بکنم منم آخر سر تسلیمت شدم و دادمش تا تو به خونه جارو بکشی این مدلی کشیدی دست گلتم درد نکنه خیلی هم تمیز شده بود     آخه شلوغی هات که تو اینجا به پایان نمیرسه تخمه خیلی دوست داری بابایی هم رفته برات تخمه بدون پوست (شکونونده و آماده قورت دادن )خریده منم گذاشتمش جلوت تا مستقل بشی تو هم شدی فدای مستقلیت کچلکم وقتی بابایی میاد میری سوار کولش میشی و میگی اسب شو تازگی یا یاد گرفتی و خودت سوار میشی بدون کمک من الان هم یک مدل...
19 بهمن 1391

باغچه سبز

دیروز بعد صبحانه از ساعت 10 تا 6 بیرون بودیم کلی با ماشین گشتیم کل کوچه و خیابون های تبریز و زیرو رو کردیم و رفتیم سهند خیلی خسته و گرسنه بودیم وتو راه برگشت کنار جاده رفتیم به غذا خوری باغچه سبز خیلی خوش گذشت جای دوستان خالی من و بابابی و تو آبگوشت سنتی خوردیم و خاله رویا بختیاری تو هم ذوق مرگ شده بودی و این هم خرابکاری تو با بابا ماهی های تو حوض و مرغ عشق و طوطی ها رو نگاه میکردی و از بغل بابا پایین نمیومدی       ...
17 بهمن 1391

کوثری سوخت

      جمعه شب رفتیم طبقه پایین تا به خاله سر بزنیم اخه هفته پیش گوشش و عمل کرده بودن و جمعه برده بودن پانسمانش  و باز کنن همین که احوال خاله رو جویا شدیم و گرم صحبت کردن بودیم کوثر کوچولو که مشغول بازی بود یک دفعه پاش سر خورد و افتاد تو آبگوشت که مامانش تازه از روی اجاق گذاشته بود زمین و میخواست اسباب شام و محیا کنه و خلاصه پاش شدید سوخت و یک قوغایی بود که بیا و ببین بردن سریع بیمارستان و پاش و پانسمان کردن و بخاطر اون سر و صدا پرده گوش خاله صدمه دید و دیگه هیچی نمیشنوه و از گوشش خون میاد دعا کنید هم پای کوثر زود خوب بشه و هم به گوش خاله اسیب جدی وارد نشه آمین تو رو خدا همگی بیشتر مواظب د...
16 بهمن 1391

همه چیز به نفع یاغمور

5شنبه سر درد شدید داشتم و به بابایی اس دادم و گفتم بیاد بریم دکتر و اونم فوری اومد و تو تو خواب ناز بودی دلم نیومد بیدارت کنم و سپردم به آنایی و با بابا رفتیم مطب دکتر پویا که متاسفانه سینوزیتم پیشرفت کرده بود و الان هم به خاطر انحراف بینی  باید عمل بشم تا میگرنم شدید تر نشه چون انحراف بینیم باعث تشدید بیماریم شده کمی ناراحت شدم اما چون بعد از مدتها با  بابابیی تنهایی کل مسیر و پیاده اومدیم و کلی حرفیدیم خوشحال بودم بیماری رو  هم وللش یا خود به خود باید درست بشه یا باید تا  بزرگ شدن تو تحمل کنه چاره دیگه ای هم نداره روز بعدش که رفتیم آمپولمو بزنیم تو کلینیک تا من آمپول و بزنم و بیام با آ...
15 بهمن 1391

دختر شکلاتی

      این دوتا وروجک هم همدیگرو دوست دارن هم اینکه به هم حرص میدن و ........ بازی یاغمور و اراز با ماهی آرازی اولش میترسید و نزدیک نمیومد اما کم کم ترسش رفت اونم میخواست دست تو تنگ کنه که نذاشتم آخه به خاطر اون کار یاغمور بیچاره یکی از ماهی ها فک کنم از ترس دار فانی رو وداع گفت خوابیدن رو متکا و کتاب خوانی و جنگ سر متکا  و صلح...   و باز .... و پیروزی یاغمور با تمام دعوا ها باز کنار هم  و این یک نما از دختر شکلاتی   ...
15 بهمن 1391

این چند روز

                    روزی که بابایی بردت کچلت کرد و از اونجایی که خیلی گریه کرده بودی بابا فردا شبش برات ماهی و کتاب و جور چین خریده بود تا عوض گریه کردنات در بیاد و بازی با ماهی که اولش بهش میگفتی پیــــژِی و بعد ما گفتی و بازی با جورچین     ...
15 بهمن 1391

یاغمور نگو قند عسل

چند روزی بود که هیچ مطلبی نذاشتم و کلی عکس و مطلب روی هم تلنبار شدن و امروز وقت کردم کمی بشینم و کارات و بنویسم به عکسهات که نگاه میکردم دیدم بابا خیلی عقب موندم عکسای قبل کچلیت هم مونده و اگه امروز اجازه بدی انشاا... میزارم برات بازی با بادکنکت کاربا رایانه     گلم تازگی هر چند که زیاد بهت نمیدم اما شدیدا پفک خور شدی شب 10:30 خوابیدی 12:30 واسه شیر بیدار شدی دیدی خاله بالا سرته شروع کردی به بازی کردن و بعد کلی بازی با خاله اومدی سراغ من(داشتم وبلاگت و به روز رسانی میکردم) ...
15 بهمن 1391

باز زمین لرزه

دیروز ساعت 11:8 شب زمین لرزه 4/5 ریشتر شد دیگه برامون عادی شده بدون هیچ ترس و وحشتی نشستیم و به تکون خوردن لامپ و کلید رو در و..... نگاه میکردیم میگم خدایا فداتشم یا دیگه جمعش کن چون تا میخواییم کمی فراموش کنیم و.... باز زمین و ملرزونیو شب زنده داری و .... شروع میشه یا اینکه اگه نیتت  جدیه یک دفعه بیار و خیال همه رو راحت کن اما گزینه یک بشه بهتره هااااااااااا ...
10 بهمن 1391

پسرم شد

  امروز صبح با صدای در بیدار شدیم و دیدیم بابایی اومده از ذوقت یک لحظه هم آروم و قرار نداشتی و همش خودت و به بابا لوس میکردی بعد صبحانه بعد کلی اصرار کردن به بابا راضیش کردم که تو رو ببره سلمانی و موهاتو کوتاه کنه وقتی داشتم حاضرت میکردم بری بیرون خیلی خوشحالی میکردی و قیافت شده بود این و وقتی اومدید و در و باز کردم  دیدم الاهی فدات بشم از بس گریه کردی چشات پف کرده و نوک دماغت سرخ شده و با یک بغل پر قاقا اومدی معلوم بود که تو راه گریه میکردی و بابایی خواسته با اونا سرگرمت کنه و  قیافت شده بود این من و خاله رویا با دیدنت زدیم زیر خنده و تو هم با دیدن خنده های ما شدی این ولی خداییش خیلی بانمک شدی ...
9 بهمن 1391