یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

الاهه عشــــــــــــق(یاغمور)

این چند روز

                    روزی که بابایی بردت کچلت کرد و از اونجایی که خیلی گریه کرده بودی بابا فردا شبش برات ماهی و کتاب و جور چین خریده بود تا عوض گریه کردنات در بیاد و بازی با ماهی که اولش بهش میگفتی پیــــژِی و بعد ما گفتی و بازی با جورچین     ...
15 بهمن 1391

یاغمور نگو قند عسل

چند روزی بود که هیچ مطلبی نذاشتم و کلی عکس و مطلب روی هم تلنبار شدن و امروز وقت کردم کمی بشینم و کارات و بنویسم به عکسهات که نگاه میکردم دیدم بابا خیلی عقب موندم عکسای قبل کچلیت هم مونده و اگه امروز اجازه بدی انشاا... میزارم برات بازی با بادکنکت کاربا رایانه     گلم تازگی هر چند که زیاد بهت نمیدم اما شدیدا پفک خور شدی شب 10:30 خوابیدی 12:30 واسه شیر بیدار شدی دیدی خاله بالا سرته شروع کردی به بازی کردن و بعد کلی بازی با خاله اومدی سراغ من(داشتم وبلاگت و به روز رسانی میکردم) ...
15 بهمن 1391

باز زمین لرزه

دیروز ساعت 11:8 شب زمین لرزه 4/5 ریشتر شد دیگه برامون عادی شده بدون هیچ ترس و وحشتی نشستیم و به تکون خوردن لامپ و کلید رو در و..... نگاه میکردیم میگم خدایا فداتشم یا دیگه جمعش کن چون تا میخواییم کمی فراموش کنیم و.... باز زمین و ملرزونیو شب زنده داری و .... شروع میشه یا اینکه اگه نیتت  جدیه یک دفعه بیار و خیال همه رو راحت کن اما گزینه یک بشه بهتره هااااااااااا ...
10 بهمن 1391

پسرم شد

  امروز صبح با صدای در بیدار شدیم و دیدیم بابایی اومده از ذوقت یک لحظه هم آروم و قرار نداشتی و همش خودت و به بابا لوس میکردی بعد صبحانه بعد کلی اصرار کردن به بابا راضیش کردم که تو رو ببره سلمانی و موهاتو کوتاه کنه وقتی داشتم حاضرت میکردم بری بیرون خیلی خوشحالی میکردی و قیافت شده بود این و وقتی اومدید و در و باز کردم  دیدم الاهی فدات بشم از بس گریه کردی چشات پف کرده و نوک دماغت سرخ شده و با یک بغل پر قاقا اومدی معلوم بود که تو راه گریه میکردی و بابایی خواسته با اونا سرگرمت کنه و  قیافت شده بود این من و خاله رویا با دیدنت زدیم زیر خنده و تو هم با دیدن خنده های ما شدی این ولی خداییش خیلی بانمک شدی ...
9 بهمن 1391

آخ که چقدر خندیدیم

امروز یاغموری زیاد خسته ام نکرده بود و منم تصمیم گرفتم کمی گلاب به روتون باهاش جیش کردن تو دستشویی رو تمرین کنم آقا چشتون روز بد نبینه بردمش دستشویی و خاله رویا زحمت کشید و یک جفت دمپایی بچه گانه آورد و به پاش کردم گذاشتمش تو جایی که باید مینشستش و جیش میکرد آخ که چقدر خندیدم اولش نرمال نشست اما یواش یواش پاهاش باز شد و شد و......  بچه ام کم مونده بود بیفته تو دستشویی خیلی ترسیده بود قیافش شده بود این و بعد کم کم این بیچاره بچم از ترسش و هی میگفت مــــامــــــان منم میگفتم بله اونم کف دستشویی رو نشون میداد و میگفت آآآآکــــــــ  و بعدقیافش شد  این خیلی صحنه با نمک و بود اگه قیافه یاغمور و از نزدیک میدید ...
8 بهمن 1391

پیشی ملوس مامان

اینارو هم تقدیم به یاغمورم میکنم که بغل هیچ کس حتی بابایی نمیره به شرطی که بگن بیا بغلم بریم به پیشی نگاه کنیم         خیــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم ...
8 بهمن 1391

باز زلزله

دیروزساعت تقریبا 6:40 عصر زلزله ای به شدت 4/7 ریشتر که مرکزش باز ورزقان بود زمین و لرزوند و ما که طبقه سوم میشینیم و خواب بودیم یعنی من و خاله رویا دخملی همگی از شدت زمین لرزه و طولانی بودنش از خواب پریدیم "وقتی از خیابان ماشین سنگین رد میشه خونه ما میره رو ویبره حالا فکرش و کنید شدتش تو خونه ما چقدر بود که حتی یاغمور از خواب بیدار شد و گریه کرد فداش بشم دخمل هم ترسیده بود و طبق گفته ها میگن شاید این زمین لرزه باعث فعال شدن گسل تبریز هم بشه که اون موقع وا مصیبتا میشه ...
8 بهمن 1391

فرشته زیبای مامان

    پنجشنبه شب رفته بودیم خونه خاله شهره و با ماشین آرازی دودود بازی کردی   با عروسک سویل بازی میکردی هرچند که آراز نمیذاشت و تو هم گریه میکردی منم اعصبانی شدم و دعوات کردم که تو چرا سر خوابوندن بچه مردم اعصابتو خورد میکنی با آرازی رو زمین دراز میکشیدید و جلب توجه میکردید و میخندید و اما شیطنت های جمعه شبت.... خرس خاله رو از رومیز یا هزار دردسر انداختی روت و زیر آوار موندی فقط به خاطر اینکه سرت و بذاری روش و دراز بکشی دیشب خاله نجیبه (خاله مامان) مهمونمون بود و ما مشغول صحبت با اون که یک لحظه متوجه شدم صدات نمیاد و برگشتم به پ...
7 بهمن 1391

گربه پرنده

  در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد . او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .  ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحا...
5 بهمن 1391

موش موشی مامان

  جدیدا میری رو تخت خاله و پتو رو میکشی روت که مثلا میخوابی حالا که خاله نیست خودم میرسونمت به مقصد مامانی رو سرامیک عکس خودت و دیده بودی و رو زمین دراز کشیده بودی و با عکست بازی میکردی و آثــــــــار هنری خانوم مینوس (یاغمور) خودش و تو آیینه دیده میگه بع بـــع ...
5 بهمن 1391